شهادت حضرت قاسم علیه السلام
او بود و یک لشکر، ولی لشگر، چه کردند با یاس ســرخ بــاغ پیغمبر، چـه کــردند گــرگــان کوفه، جسم او در بَر گــرفتـند با هــم گــلاب از آن گل پـرپــر گـرفـتند با ســوز دل زخــم تنش را تــاب دادنــد آن تـشـنـهْ لب، را از دمِ تـیــغ آب دادنـد جسمش ز نوک نیزه با جوشن یکی شـد پیـراهــن خــونیـن او، با تن یـکــی شــد "بنسعد ازدی" بر تنش زد نیزه ازپشت هر سنگـدل، یکـبار آن شهزاده را کشت افتاد، روی خــاک و عـمـو را صـدا زد مانند مــرغ ســر بریــده دست و پــا زد فـرزند زهــرا همچـنــان بــاز شکـاری آمــد بــه بــالای ســرش بــا آه و زاری در دست گـلچـیــن، دید یاس پرپرش را میخواست،کز پیکرجدا سازد سرش را با تیغ بر او حمله، چــون شیـر خدا کرد دست پـلـیــد آن ستـمـگــر را جــدا کـرد لشکــر، بـرای یــاری او حـمـلــه کردند آوخ! که با آن پـیـکــر خونین چه کردند از میـهـمــان خویش اسـتـقـبــال کــردند قـــــرآن ثـــارالله را پـــامـــال کـــردنـــد با آنـکــه بر هـر داغ، داغ دیگرش بود این داغ دل، تـکــرار داغ اکـبــرش بـود |